درخشش الماس

به نظرم یکی از قشنگ ترین ویژگی های انسان تطابق پذیریه. اولش فکر میکنی سخته و نمیتونی از پسش بر بیای. زمان میگذره و متوجه میشی شاید بشه تحمل کرد. روزها پشت سر هم میان و این فکر کم کم از ذهنت محو میشه که این یکی قراره از پا درت بیاره

یه روزی میرسه وقتی داری ته مغزت رو آب و جارو میکنی، یه خاطره محوی گوشه ذهنت پیدا میکنی و بلافاصله همون صدای قدیمی رو میشنوی که میگفت: سخته و نمیتونی از پسش بر بیای. لبخند محوی روی لبت میشینه. سخت بود. فکر میکردی نمیتونی باهاش کنار بیای ولی میبینی شد. گذشت. تحمل کردی و تبدیل به زخمی روی روح و جسمت شد. درد میکنه ولی وقتی بهش دست بزنی. وقتی رهاش کنی درد نداره فقط مسیر زندگیت به خاطرش عوض شده. تو راهی قرار گرفتی که شاید قبلا به بودنش شک داشتی.

یه روزی با خودم میگفتم از ادم هایی که منو تو این مسیر گذاشتن و زندگی عادی رو ازم محروم کردن، انتقام میگیرم. خواستم بگیرم. طعم انتقام رو چشیدم و عقب کشیدم.

یه روز برای انتقام قدم برداشتم. از یکی از افرادی که گذشته من رو میدونست. میدونست چقدر بی پناهم ولی سو استفاده کرد. از منی که با تمام وجودم بهش ایمان داشتم و به قولی می پرستیدمش، برای امتحان کردن خیلی چیزا استفاده کرد. خواست بفهمه اینکه یکی دوسش داشته باشه چه حسی داره ولی به این فکر نکرد چی داره به سر من میاره.

برای مدتی واقعا شاد بودم. شایدم توهم شاد بودن میزدم. فکر میکردم دنیا به نفع من برگشته که یه نفر اینقد ادعای دوست داشتن منو میکنه. حتی یه درصدم شک نداشتم که شاید همه این وعده وعید ها برعکس شه. واقعی نباشه و فقط حرف باشه. حرف زدن راحته ولی پای حرف وایسادن کار ۰.۰۰۰۱ خلقت مرده. پیدا کردن کسی که پای حرفش بایسته و واقعا بخوادت از پیدا کردن سوزن تو انبار کاه سخت تره. اینو دیر فهمیدم. در واقع اگر این تجربه رو نداشتم شاید هنوز به پیدا کردن نیمه گمشده اعتقاد داشتم. شاید به عشق اعتقاد داشتم.

یه روز موقعیتی که خیلی منتظرش بودم بهم پیشنهاد داده شد که تقریبا ۲۰ روز کامل ازم زمان میگرفت و میشد خبرنامه دانشگاه تو رشته ای که اون درس میخوند. بهترین موقعیت برای انتقام بود.

قبول کردم و استارت زدم. تقریبا یک ساعت که گذشت، بدنم واکنش هاش شروع شد. چیزی از کار پیش نبرده بودم ولی دیگه نمیتونستم ادامه بدم. بدیش اینجا بود که احتمال اینکه اسم من رو پای خبرنامه میدید، خیلی کم بود. میخواستم شانسم رو امتحان کنم ولی دیدم نمیتونم خودمو فداش کنم. به قدر کافی خودمو به خاطرش از بین بردم دیگه بعد از رفتنش نمیخوام به خودم اسیب بزنم.

رد کردم و پروژه رو واگذار کردم. برای یک ساعتم شده با آتش انتقام پیش رفتم ولی اول از اون منو تو خودش میکشید. دیدم هیچکس ارزش اینکه بخوام به خاطرش خودمو اذیت کنم نداره. اونجا بود که تصمیم گرفتم کسی رو تو زندگیم شریک نکنم. ترجیح دادم جای پیدا کردن ادم مناسب زندگیم خودمو پیدا کنم. خودی که خیلیا زمنیش زدن و قصد نابود کردنشو دارن.

از او روز گذشت. قید انتقام رو زدم. هنوز درد داره ولی اگه مشغول ساختن ساختمان وجود خودم باشه نمیفهممش. یادم میره چیا بهم گذشته. تنها چیزی که با خودم تکرار میکنم اینه که اگر پا پس بکشم خیلیا خوشحال میشن. نمیخوام خوشحالشون کنم کسایی که شادی رو ازم گرفتن و محکومم کردن به این شکل زندگی کردن.

خیلی وقتا خودمو تو زندگی عادی که قرار بود داشته باشم تصور میکنم. تو اون زندگی تنش های الانم رو ندارم. همه چیز اروم تر از طوفان الانه. اینده ام مشخصه و ترس از اینکه چی میشه خیلی کمتر حس میشه. شخصیت الانم رو ندارم و خیلی چیزا حتی برام تعریف هم نشدن چه برسه اینکه هر روز دغدغه ام باشن.

وقتی از فکر بیرون میام هم ناراحتم هم خوشحال. زندگی معمولی ندارم و ادم معمولی نیستم ولی راهی رو دارم میرم که خیلیا نمیتونن برن ولی من تونستم. تا الان که تونستم از امروز به بعد هم قوی تر پیش میرم.

چی میخواد بشه؟ اونقد پیش میرم که مثل الماس بدرخشم. مهم نیست کی حتی تا روز قبل از مرگ ولی باید بشه و میشه. تو این زندگی من قانون وضع میکنم نه بقیه. تنهایی همشو میسازم. نیاز به بودن کسی تو زندگیم ندارم. تنها افرادی که لازم دارم، خدا و خودمم.