وقتشه ازش استفاده کنی. خودت تنهایی!

بعضی وقتا به خودم میگم دلیل زندگی کردنم چیه؟ ب خاطر کی تو زندگیم دارم جلو میرم و میجنگم؟

شاید اگه برای جواب این سوال به ۸ سال قبل برگردیم، پاسخی پیدا نکنیم. توی تمام سال های زندگیم دلیلی برای زندگیم نداشتم و حتی دو سال از زندگیم رو با افسردگی شدید جنگیدم. روزایی سپری کردم که بیدار میشدم. میدیدم. راه میرفتم ولی نه تو واقعیت روی طناب. همه جا تاریک بود برام. دریغ از ذره ای محبت که برام ارزش داشته باشه. دقیقا ۸ سال ازش میگذره. روزایی که دنبال یه جواب برای این سوال بودم. چرا زنده ام؟ چرا دارم ادامه میدم؟ اصلا باید ادامه بدم یا میتونم همینجا تمومش کنم؟ جالب تر اینجا که کسی نمیدونست. انزوای من رو کسی نفهمید. کسی نمیدونست حال من بده. نمیدونست ترسی که وجودم رو گرفته برا چیه. خودمم نمیدونستم. افسردگی زبون رو از ادم میگیره. نمیتونی به کسی بگی حالت بده. نمیتونی بگی از درون داری منفجر میشی و اروم نشستی. لبخند به لب داشتم ولی مصنوعی.

اون روزا حس و حال عجیبی داشتم. حس میکردم تنهام. حسی که هنوز دارمش. منتها الان خیلی تنها ترم. ادمایی که تو زندگیم دارم به انگشتای دست هم نمیرسه. گاهی وقتا میگم باید با این تنهایی بسازم شاید از این تنها تر شدم. اون روزا نیاز به انرژی داشتم که بلند شم. هیچ کس به دادم نرسید. تو اینجور مواقع نباید از کسی توقع داشت کسی به دادتون برسه. شاید حتی نفهمن افسردگی چطور طنابی به دور گردنتون شده. با اینکه هنوز جوابی برای اون سوال پیدا نکرده بودم، تصمیم گرفتم شاد باشم. چیزی که اون موقع واقعا برام تعریفی نداشت.

باید شادی رو پیدا میکردم. باید میفهمیدم چی میتونه منو خوشحال کنه. اول از همه اهنگ رو کامل قطع کردم. منی که یک ثانیه اهنگ رو از خودم قطع نمیکردم، دنبال جایگزین مناسب بودم براش. یادمه اون زمان خیلی رمان میخوندم. توی اون دو سال بالای ۱۰۰ تا رمان بلند و کوتاه میخوندم. یادمه حتی دو تا رمان کوتاهم نوشتم که ۵ سال بعدش هم رمان بلندتری نوشتم. یادمه زمان کنکور بود سال ۹۹ که این رمان رو نوشتم. بعدها برای ویرایشش اقدام کردم ولی مشغله کاری اجازه اینکه این کار رو به اتمام برسونم بهم نداده هنوز.

یواش یواش بیرون میرفتم. یادمه اون موقع ها خیلی چهارباغ میرفتم. تقریبا هر هفته سه بار چهارباغ بودم. خیلی دوستش دارم برا همین زیاد میرفتم. طبیعت و شلوغی مردم برام جذاب بود. به خودم که اومدم دیدم سرم حسابی با ریاضی حل کردن گرمه. زمان انتخاب رشته بود و مامانم که اصرار به پزشکی داشت بلاخره راضی شد برم ریاضی بخونم. اون موقع منو خوشحال میکرد. ریاضی خوندن برام شده بود بهترین تفریح. نمراتم هم که اولین نمره کلاس بودم که کامل بود اگرم کامل نبود کمترین خطا رو داشتم.

اما الان جواب دارم برای این سوال. بعد از سال ها شاید میدونم چرا زنده ام. چرا دارم ادامه میدم و جواب اینه:

من زنده ام چون میخوام از زندگی ام لذت ببرم. میخوام تجربه های زیادی کسب کنم. تجربه هایی که شاید حتی الان نمیدونم ولی خیلی چیزا هست که باید ببینم. بفهمم و ازشون لذت ببرم. خیلی جاها باید برم. خیلی کارا باید بکنم. بعد از سال ها فهمیدم لیاقت بهترین هارو دارم. میخوام برای اولین بار هم که شده اولیت زندگیم خودم باشم نه بقیه. اینکه بقیه با زندگیشون چیکار میکنن با من نیست و به من مربوط نیست. من فقط میخوام روی خودم، سلامتیم و حال خوبم تمرکز کنم.

نمیگم زندگی همیشه قشنگه و اسونه ولی توی سختی های زندگی شادیتو پیدا کن. قرار نیست روزی بیاد که هیچ دغدغه ای نداشته باشی و اروم روی صندلی بشینی و غروب تماشا کنی و نفس عمیق بکشی. سعی کن هر چه زودتر این تجربه رو کسب کنی و یکی دیگه جایگزینش کنی. دنیا برای تو افریده شده. وقتشه ازش استفاده کنی. خودت تنهایی!