محکوم به ادامه
این روزا استرس زیادی رو دارم تحمل میکنم. قلبم خیلی وقتا تند میزنه مخصوصا وقتی میخوام بخوابم. افکار منفیم برگشتن. تقریبا دو سالی بود که این حال رو نداشتم ولی با تمام تلاش هایی که میکنم باز هستند. بعضی وقتا به خودم میگم یعنی اخر داستان چه شکلیه؟ اصلا مگه اخر داستان برا کسی مهمه؟
نمیخوام جا بزنم ولی بدنم خیلی ضعیف شده. در برابر کوچک ترین تنشی به هم میریزم. انرژیم هر روز داره کمتر میشه. از طرفی میخوام خودی باشم که قویه. که حرفا براش اهمیت ندارن. اونی که در برابر هر چیزی مقاومه ولی نیستم. کم اوردم. با تمام توانم دارم تلاش میکنم هر روز به هدفم نزدیک تر شم ولی قدمام خیلی خیلی کوچیکه. شاید اگر مسیر باید طی یک سال طی بشه من ۵ سال دیگه بهش برسم ولی به همینم راضیم. همین که هر روز صفر نباشم و حتی یه کوچولو نزدیک بشم برام کافیه. استمرار یعنی هر روز کاری که میخوای رو بکنی حتی کم.
ولی خیلی سخته. اینکه نخوای قبول کنی مریضی. نخوای قبول کنی این وضعیت ممکنه دائمی باشه. اینکه بخوای با کل زندگی و نسلت بجنگی تا چیزی که تا الان نبوده رو به وجود بیاری. اینکه نخوای قبول کنی مغزت مانعته خیلی سخته. اینکه حتی مغزت هم همراهت نباشه اصلا اسون نیست. اینکه از همه مخفی کنی تا روزی که نتیجه بگیری در حد حرف اسونه. عمل بهش ممکنه چالش برانگیز باشه. اینکه همه دنیا مقابلت باشن و با هر قدمی که بر میداری سعی دارن بکوبنت همت ۱۰۰۰ درصدی خودت رو میطلبه. اگر میخوای زنده از این بازی که خودت شروعش کردی بیرون بری باید خیلی چیزا رو فدا کنی. جوونیت. اعصابت. بدنت. باید تا توان در بدن داری بری جلو. اونقد جلو که هیچکس بهت دید نداشته باشه.
شاید اگه میخواستم راه نسلمو ادامه بدم خیی سالم تر بودم. خیلی اوضاع راحت تر میشد و اینقد تنش و چالش نبود ولی من معمولی نیستم. من فرق دارم. همیشه داشتم. از دانشگاهم تا انتخاب های زندگیم. اینکه با وجود زندگی ناآروم و طوفانی وارد بازار کار شدم. بازاری که واقعا باید بلدش باشی تا بتونی راهتو هموار کنی. این چیزی بود که همیشه میخواستم. من ادم راحت طلب نبودم برعکس دنبال سختی بودم. شاید از وقتی ۱۳ سالم بود میخواستمش.
اون موقع ها میگفتن باید فقط درس بخونی ولی با این وجود تو مسابقات وبلاگ نویسی و طراحی سایت مدرسه هر سال شرکت میکردم. یه سال هم رتبه اوردم و البته با انتشار عکس دختر سه یا ۴ ساله که با کوله میرفت مدرسه سایتم رو بستن. اون موقع راه الانمو انتخاب کرده بودم ولی نتونستم دقیق مسیر رو پیدا کنم. تا اینکه ۵ سال بعدش رفتم اموزشگاه هرچند اموزش های دو جلسه ای که دیدم و دیگه نرفتم باعث شد بفهمم این روش اموزش برام جواب نیست.
تو زندگیم هیچوقت راهنما نداشتم. هیچوقت کسی بهم نگفتم اینکارو بکنی بهتره. اون کارو اصلا نکن. همیشه خودم بودم. سخت و اسون نمیدونم چیه فقط میدونم باید انجامش بدم تا بفهمم این به مسیرم مربوطه یا نه. شاید دلیل حال الانم هم همینه. همیشه خودم بودم. شاید اگر ورزش سنگین میکردم این تنش ها خارج میشد. شاید اگر با کسی حرف میزدم اینقد به هم نریخته بودم. نمیدونم. در هر صورت میدونم باید برم ادامه کارم و دوست داشتم قبلش یه کوچولو بنویسم.
نمیدونم کی هستی و کِی این بلاگ رو میبینی و میخونی ولی ازت میخوام اول از همه مراقب خودت باشی. سلامت باشی. خوب بخوابی و خوب غذا بخوری. و بعدش رویات رو دنبال کن.