با نسلم مبارزه میکنم!
بعضی وقتا فکر به اینکه تا چندین سال باید همینکارم رو ادامه بدم، برام خسته کننده است. فکر میکنم نتونم ادامه بدم. وقتی افرادی رو میبینم که چندین ساله مشغول یک فعالیت هستند و موفق شدند تو اون عرصه، باعث میشه کلافه شم. فک میکنم انجام اینکار از سخت هم سخت تر باشه. البته من مقصر این فکر نیستم. شاید مربوط به رفتار خانوادم باشه. کمتر کسی رو داریم تو خانواده که کاری رو به مدت چندین سال انجام داده باشه و فرد موفقی باشه. اکثر افرادی که داشتیم و داریم، کارهای زیادی کردند و نتیجه نگرفتند همین باعث شده استمرار تو انجام کاری برام بی معنی باشه.
حقیقتا الان دارم روز شماری میکنم که افرین تو تونستی یک روز دیگه هم این کارو بکنی و ادامه بدی. هنوز عقب نکشیدی و توی مسیر هستی. شاید میترسم. همیشه میگفتم خون خون رو میکِشه. یعنی هر ادمی باشی بلاخره یه روز به خون خودت برمیگردی. کاری میکنی که نسلت کرده. میتونه خوب باشه یا بد. متاسفانه قسمت های بد برای من خیلی زیاد بوده و هست. هر روز باهاشون سر و کله میزنم. اینکه نمیخوام شکل ادم های نسلم باشم و میخوام خلافشون حرکت کنم، خیلی سختمه.
گاهی وقتا با خودم میگم من تازه اول راهمم. ادم هایی که هم نسل من بودن و سن من قرار داشتن، همه الان دو تا بچه داشتند و سر خونه زندگیشون بودند. چیزی که قراره برا منم اتفاق بیفته. چیزی که هر روز باید باهاش مقابله کنم. من میخوام راهمو بسازم. راهی که بعد از نبودنم هم درخشان باشه. راهی که خیلی ها باهاش بتونن حرکت کنند. راه من خلاصه نمیشه تو خونه که بخوام فقط کار خونه بکنم. من ادمی که برای هر نیازش به همسرش بگه نیستم. من خودم نیاز هام رو برطرف میکنم. مثل خیلی کارهای دیگه که خودم میکنم.
از طرفی میگم انجام اینکار ممکنه اتفاق های جدیدی پیش روم بزاره. ممکنه که نه قطعا! قطعا با این مسیر جدید نا اشنام. برا همین میترسم. از چیز هایی که تجربه نکردم و نشنیدم در موردش. از چیز هایی که اصلا نمیدونم چی هستند و قراره بشه اینده من. تو خانواده من دختری که بخواد رو پا خودش باشه فقط مادرم بود. حقیقتا میتونم بگم اینکه اینده ات رو بسازی و در کنارش ازدواج کنی ممکن نیست. یکی پیش میره و یکی دیگه قرار نیست قشنگ و طبق برنامه پیش بره. شایدم هیچ کدوم پیش نره و فقط عمرت بگذره.
راهی که پیش رو دارم خیلی مبهمه چون دارم نسلی چندین ساله رو عوض میکنم حداقل برا خودم. شاید اگه دو سال پیش بود این شهامت رو نداشتم. برای این شهامت خیلی اذیت شدم. از تو شکستم. خورد شدم تا بتونم حرفی که واقعا دلم میخواد رو به زبون بیارم و انجام بدم. صدای خورد شدن خودم رو میشنیدم اون روز وقتی جلوش ایستاده بودم و حرفمو میزدم. میدیدم به حرفم بی اعتناس. چون براش عجیب بود حرفی خلاف نظرش بزنم. برا همه عجیبه. فکر میکنن من هنوز زبون حرف زدن ندارم.
اون روز بود که چیزی در من جوونه زد. اینکه بدون در نظر گرفتن بقیه زندگی کنم. زندگی من چند روزه نمیدونم ولی دلم میخواد واقعا زندگی کنم. حس خوب رو بچشم. بفهمم اینکه حالم خوب باشه یعنی چی. اینکه کسی منو نمیبینه. اگرم ببینه نفع خودشو میبینه نه اینکه شاید منم حرفی برای زدن داشته باشم. یکم طول کشید اینو بفهمم ولی به نظرم دیر نبود. شاید ۲۳ سال سر و کله زدن با ادما و اولویت قرار دادنشون.
شاید وقتی که منتظر بودم رفیق صمیمیم بهم تبریک بگه تولدم رو و نگفت. اونجا بود که دیگه حتی تولدم رو هم نخواستم. فکر میکردم تولد باعث میشه حداقل سالی یک بار هم شده بهم پیام بدیم ولی نداد. همچنین پدرم. البته که پدرم تاریخ تولدم رو نمیدونه و یادش نیست ولی دیگه خیلی چیزا برام مهم نیست. تنها چیزی که میبینم و برام مهمه خودمم. دوست دارم واقعا با خودم وقت بگذرونم. جدا از ادمایی که سلامشون بی طمع نیست.
من معمولی نیستم و معمولی هم زندگی نخواهم کرد. من با همه فرق دارم.