اگر انسان معمولی هستی، بهت حسودیم میشه!

تو زندگی خیلی به خودم سخت گرفتم. همیشه جلو خودم رو گرفتم که خیلی کارارو بکنم. به جرئت میتونم بگم برای انجام کاری خیلی زود منصرف میشم چون میدونم خودم به خودم اجازه نمیدم. حرفایی که الان میزنم رو من سخت گیرم میزنه. شاید چون میخواد نترسم. چون میخواد از پشیمونیم جلوگیری کنه. میخواد نزاره بعدا افسوس چیزی رو بخورم.

امروز باید فردا رو بسازی. امروز باید برای ۲۰ سال دیگه قدم برداری. باید راهی رو شروع کرده باشی که ۲۰ سال دیگه به این مدت که گذشت افتخار کرده باشی و بگی این مدت بیکار نبودم. این مدت تلاش کردم. برای اینده ای که هیچی ازش نمیدونم. برای روزایی که نمیدونم اصلا چه شکلی هستند و در کنار چه کسی شکل میگیره. حقیقتا دوست ندارم تنها باشم. اصلا کسی هست روی زمین که دوست داشته باشه روزای اخر عمرش رو تنها باشه و هیچ کس رو نداشته باشه کنارش باشه؟

از طرفی دوست ندارم زندگیم اینطوری باشه و از طرفی نمیتونم الان واقعا جوونی کنم. هیچ وقت نکردم. همیشه فکر فردا بودم. شاید فکر فردایی که باید بزرگان ما برای ما میبودند. حقیقتا این زندگی رو نسل ها قبل برای نسل ما ساختند و شاید برای من بدتر. خیلی بدتر. با توجه به شرایطی که دارم مثل هم سن و سال ها و دوستام نمیتونم ازدواج کنم. پس به نحوی مجبور بودم کار کردن رو شروع کنم. با توجه به شرایط بدنی و فیزیکالی بدنم نمیتونم توی شرکت ها به کار مشغول باشم و از خیلی از مزایا محروم میشم. با توجه به اتفاقاتی که افتاده دید جامعه و نزدیکان بهم خوب نیست.

هر جور بررسی میکنم فقط به یه نفر میرسم که تموم زندگیم رو نابود کرده. همه چیم رو ازم گرفته و وقتی بال هامو چید برگشت گفت: زندگی کردن یاد بگیر. وقتی حتی پای راه رفتن رو هم ازم گرفته بود. برا همین به خودم اجازه نمیدم تو سنم زندگی کنم. من ۲۳ سالم نیست. حس خودم اینه که ۴۰ رو رد کردم. اینجور روی خودم فشار گذاشتم. شاید کمی از اتفاقات اطراف رو بتونم اینطوری هندل کنم.

برا همین از اینده میترسم. از روبرو میترسم. همه جیز فقط من نیستم. کافیه یه نفر کمی از من بفهمه و یا شرایطم رو بفهمه، تمام فکرش میشه سو استفاده از این دختر. شاید اینقدر پسته که با خودش میگه این که اینقد کشیده اینم روش. برا همینه که نمیتونم دیگه هیچ حرفی باور کنم. من معمولی نیستم. هیچ وقت نبودم و الان زندگی معمولی برا من یه ارزوی فوق العاده بالاست.

بعضی وقتا که ادم هارو میبینم با خودم میگم طعم زندگی معمولی چطوریه؟ اینکه همه چی رو رواله معمولی خودش پیش بره چه جوریه؟ اینکه چیزایی که من دیدم رو ندیده باشی چه حسی داره؟ با اینکه جوابی برای این سوالات پیدا نمیکنم، زهرخندی روی لبم جا میگیره. همیشه میگفتم تو بی عدالتی ادما خدا عدالت خودشو نشون میده. هنوز به این حرف ایمان دارم. شاید یک روز به اخر عمرم این اتفاق بیفته ولی قطعی بودنشو مطمئنم.

نمیدونم چقدر از حرفای منو درک کردی. امیدوارم که اصلا متوجه حرفام نشده باشی و جز انسان های معمولی باشی ولی اگر درک کردی حداقل فهمیدی تنها نیستی و یکی اینجا خوب میفهمتت. راه چاره چیه؟ جز صبر و تلاش برای درست کردن راهی پیدا نکردم.