حقیقت ناگفته

حقیقت ناگفته ای که هر روز باهاش مواجهیم اینه که لحظه ای غفلت میتونه مارو برگردونه نقطه اول. اگر حتی برای یک ثانیه حواسمون رو از خودمون برداریم مشخص نیست بعدش چی میشه. زندگی مجموعه ای غافلگیری هاست. به شانس اعتقاد ندارم که بگم امیدوارم تو زندگیتون پر از غافلگیری های خوب باشه. هر کس مزد تلاشش رو میگیره ولی به معجزه اعتقاد دارم. گاهی وقتا اتفاقاتی میفته فراتر از برنامه ریزی های ما. فراتر از تمام باور هامون.

اگه بخوام بشمارم اتفاق خوب تو زندگیم خیلی کم داشتم. یعنی اتفاقات بد اونقدر زیاد بودن که خوبا دیگه به چشم نمیان. مشکلات خانوادگی، مشکلات توی مدرسه، افسردگی، بیماری، مشکلات مالی، از دست دادن بهترین رفیقم که جای پدر نداشته ام بود و خیلی چیزای دیگه که حتی نمیتونم بگم.

قبلا خیلی معتقد بودم به واسطه خانوادم و خب رفتار هایی که تو خانواده فراتر از دین بود و یه جورایی جزیی از فرهنگ شده بود. به مرور زمان خیلی سوالات پیش اومد. ادم درستی که جواب منطقی و به دور از دین بده پیدا نکردم. کم کم زده شدم اونقدر زده شدم که الان هیچی نمیخوام داشته باشم. فقط میخوام از بند تعلقات و تفکرات راحت باشم.

نمیگم بی دینم نمیگمم دین دارم یعنی اصلا کاری به اینا ندارم. فقط میخوام بفهمم زندگی داره چیکار میکنه. اوکی هیچ وقت دلم نمیخواست به دنیا بیام ولی الان اینجام. تا کی هم هستم نمیدونم فقط میدونم دلم میخوام از اینجا بودنم لذت ببرم. موفق باشم تو هر عرصه که ای پا گذاشتم. تمام ادمای زندگیم که منتظرن زمین بخورم بلند شدنم رو ببینم.

نمیدونم مشکل از منه که هر که تو زندگیم بوده یا طرف مقابلم شده یا از دستش دادم یا منتظره یه اتفاق از جانب منه. کسی رو نداشتم تو زندگیم دوسم داشته باشه. عشق یه طرفه رو تجربه کردم ولی اینکه برای کسی اهمیت داشته باشم نه. یه بار یه ایه ای قران خوندم عمیق حس کردم داره با من حرف میزنه. دقیق نمیدونم کدوم سوره. میگه: شاید چیزی بپسندید که به صلاح شما نیست و چیزی که به صلاح شماست نپسندید. هر چند فکر میکنم این جمله یکم بی عدالتیه ولی دقیقا زندگی منه.

زندگی ای که به صلاح من باشه ولی دوسش نداشته باشم خودش عذابه. مرگ تدریجیه. چیزی که هرگز بهش تن نمیدم. ولی این جمله دقیقا زندگی من بوده. همیشه تنها چیزی که تو زندگیم میخواستم دو تا چیز بوده. یه زندگی اروم کنار شوهر و فرزند و دومی مادر خوبی بودن. الان میبینم فارغ از اینکه دلم میخواد این تجربه رو داشته باشم نمیخوام اینکارو بکنم. نمیخوام بشم عروسک خیمه شب بازی یه نفر که هر چی گفت بگم چشم. نمیخوام بشم یکی که فقط وسیله است. بعدم هر وقت نخواست بره سراغ بعدی.

اینم یکی دیگه از دلایلی که اسلام زده شدم. مرد گراست. هیچ جا حق با زن نیست و مرد هر چی بگه درسته. برا همینه دوست دارم به این چیزا فکر نکنم. دوست دارم راه خودمو برم. تنها. بدون حرف زور. بدون اینکه فقط یه اهرم برای مرد باشم. دوست دارم تو مسیر تاریک خودم باشم تا مسیر روشنی که وابسته به کس دیگه است. من ادم سازش و ساکت موندن نیستم برای همین این راه من نیست.

نمیدونم تا چه روزی تو این وبلاگ مینویسم و مطالب رو میخونم ولی دوست دارم بدونم الان چیکار کردیم؟ کجای راهیم؟ چی شده؟ برام توضیح بده