شاید تو دنیای دیگه!

بعضی وقتا بعضی فکرا تو سرم میاد که به عنوان شخص سوم قلبم درد میگیره از این فکرا. من به این حرفا عادت کردم ولی شخص سوم وجودم نه. بعضی وقتا با خودم میگم چی میشد منم یه پدر داشتم که مهربون بود. که بالا سرم بود. تکیه گاهم بود. میتونستم فارغ از خیلی چیزای الان زندگیمو بهش بسپارم. میتونستم از زندگیم براش بگم.

تا الان که تقریبا دارم ۲۴ رو تموم میکنم همچین لحظه ای تجربه نکردم. تا ۱۹ سالگی که میدیدمش و تو یه خونه بودیم هم این لحظه رو نداشتم. همیشه براش عار بودم. همیشه هر کاری میکردم کم بود. بچه های مردم در نظرش خیلی بهتر بودن. نمیدونم شاید اینکه سمت مواد نرفتم باعث شده بود فکر کنه من نفهمم. شاید اینکه براش شر درست نکرده بودم و تا ۱۹ سالگی سرم تو درس بود براش ننگ بود.

شاید اینکه با پسری قرار نذاشته بودم حتی تا الان براش ننگ بود. هنوز که هنوزه بعد از ۴ سال با اینکه میگم عادت کردم ولی قلبم با حرفاش تیر میکشه. از اینکه میگه هر روز به خودم میگم پشیمونم از همچین بچه هایی قلبم درد میگیره. فکر میکنم باعث تموم دردای بدنم بابامه. حرفاش که مثل خنجر کل روحم رو خراش میندازه و فرو میره.

دختر بدی نبودم براش. تا امروز یه بار بی ادبی نکردم. فقط درس خوندم که یه کاری بشم برا خودم که با کارایی که سرم اورد همونم ازم گرفت. زندگی عادی و خیلی چیزارو ازم گرفت. باعث شد حسرت خیلی چیزارو بخورم. باعث شد وقتی تو پارک دختر بچه رو میبینم که با باباش تو محوطه بازی میکنم چقدر دلم بسوزه. هیچوقت نمیخواستم اینارو بنویسم ولی سنگینیش روی سینه ام خیلی زیاد شده.

با اینکه خیلی مومن نیستم ولی هر بار گفتم با تموم چیزا پدره و نباید بهش توهین کنم. خدا خیلی رو این موضوع حساسه. گذاشتم اون بکنه و ساکت موندم. صدای خورد شدن خودم و غرورم رو بار ها شنیدم و هیچی نگفتم. گذاشتم بگه بلاخره محتاجم شدید. گذاشتم هر چی خواست بگه از توهین تا حرف بیخود ولی هیچی نگفتم. نمیدونم این حرفم بده یا نه. این روزا خیلی چیزا نمیدونم اگرم اینارو میگم فقط برای سبک شدن خودمه و کاری با درست و غلط و دینش ندارم. شاید اگه خیلی وقت پیش قبل تولدم یتیم شده بودم الان حس بهتری داشتم. تنفری که دارم حمل میکنم خیلی درد داره. اینکه پیگیره تا به خاک نشستنمون رو ببینه خیلی درد داره.

تو کرونا خیلی سخت مریض شد جوری که رفت ای سیو به مدت یک هفته. هر ثانیه احتمال مرگش بود. تو ای سیو همه فوت شدند غیر از بابای من. جوری که ریه اش درگیر بود میشد گفت احتمال زنده موندن ۱ درصد بود. برگشت. خوبم برگشت. الان ۴ ساله که سالم و سلامت داره میتازونه. همچنان داره زجر میده. همچنان داره خورد میکنه بچه هایی که هیچ وقت نمیخواستن تو این زندگی پا بزارن. هیچ وقت صلاح خدارو نمیفهمم از اینکار.

چرا نخواست ارامش داشته باشیم؟ چرا زجرمون رو ادامه دار کرد؟ چرا تموم نمیشه؟ همینجوریشم حسرت یه زندگی اروم و بدون دردسری به نام پدر به دلم مونده. نمیدونم تو دین چنین چیزی هست یا نه ولی منطق میگه باید باشه. باید چیزی به نام رضایت فرزند از پدر و مادر باشه. اگر باشه یا نباشه هیچوقت فردی که داره اسم پدر رو یدک میکشه نمیبخشم. همه چیزمو ازم گرفته از زیر صفر باید شروع کنم. حتی الانم ول نمیکنه. همش میگه وقتی نمیتونید پول دربیارید برید بمیرید. این خوب ترین حرفی بوده که زده.

یه روزی میگفتم اگر میخوای بدترین ضربه رو به کسی بزنید، اونو نسبت به خودش بی اعتماد کنید. اونو به جون خودش بندازید. دقیقا همینکارو میکنه. هر روز باید به خودم بگم تا اینجا تونستم بقیه اشم میتونم برم. باید هر روز به خودم بگم حرفاش هیچ دلیل نیست که جا بزنم. تا بیام دوباره خودمو بسازم دوباره خرابم میکنه. فرو میریزتم.

شاید تو یه دنیای دیگه دختری به نام ایدا براتی وجود داشته باشه که زیر سایه پدر و مادرش داره یه زندگی اروم میکنه. امیدوارم اینطور باشه و حداقل یه نفرمون این تنفر رو هر روز زندگی نکرده باشه!