بعد از ۴ سال دیدمش!

هیچ وقت فکر نمیکردم این حال رو پیدا کنم. تقریبا ۴ سال گذشته از اخرین باری که دیدمش. پدرمو میگم. این مدت ارتباط از طریق پیام بوده یا زنگ که البته بلاکش کرده بودم. هیچ وقت فکر نمیکردم حس غذاب یا تاسف یا دل سوختن داشته باشم وقتی میبینمش. البته نه برا اون برا خودمون. خیلی چیزا عوض شده. ما هم عوض شدیم. اون بیشتر. خلاصه بگم بیشتر شبیه باباها شده. یه بابایی که شاید واقعا بهت گوش بده.

کسی که زود جوش نیاره. کسی که برای مسیری که داری میری پیشنهاد بهت بده و بگه بیا خودم ببرمت سر کار. شنیدن این حرفا خیلی وقت بود برام ارزو بود. حتی اگر الکی بوده باشه یا دروغ ولی حس عجیبی بهم داد. حس میکردم میشد ما هم یه خانواده معمولی باشیم. میشد این چیزای ساده حسرت نباشه برام. میشد اینقد از هم فاصله نداشته باشیم و از هم بی خبر.

وقتی رسید در خونه میخواستم فرار کنم مثل ۴ سال گذشته ولی گفتم اخرش که چی؟ من که کار بدی نکردم فرار کنم. اومد تو و موتورش رو پارک کرد. موتوری که همیشه ارزوشو داشت و کم کم ۳۰۰ یا ۴۰۰ میلیون پولش بود. خیلی شکسته شده بود و افتاده. وقتی از پیش ما رفت خیلی تند و غذ بود. الانم بود ولی خیلی کمتر.

جا خوردم. چیزی نبود که انتظارش رو داشتم. داداشم بهم میگفت ولی من باور نمیکردم. در واقع فرای تصور من بود. درواقع کم اوردم. از موضع خودم پیاده شدم. خیلی چیزا توفکردم بود انجام بدم وقتی دیدمش. صدام رو خودمم نمیشنیدم. با هم رفتیم بالا. میترسیدم. دو نفری که برام ترسناک بودن با رفتاراشون زیر یه سقف بودیم با هم.

حرف زدیم. البته که داداشم خیلی زیاده روی کرد و خیلی به بابام توهین کرد. درست نبود. با تموم بدی هایی که کرده بود حقش نبود. برای اولین بار بهش حق دادم. وقتی دید حریفش نمیشه، گفت بلند شیم بریم بیرون.

هر کاری کردیم نیومد. من و مامان و داداشم رفتیم. تو خیابون مطهری قدم میزدیم. خیلی میگفت هر چی میخواید بخرید. اخرش دید ما زیر بار نمیریم اذیت بشه، برا داداشم که نیومد و هر چی خواست گفت، یه جفت کفش گرفت ۱۸۰۰. گرون بود. هر چی گفتیم نه قبول نکرد. تازه میگفت همتون انتخاب کنید یعنی میشد ۸ میلیون راضیش کردیم نه و جوراب نداریم که ول کنه.

بعدش برامون بستنی گرفت و گفت همینجا بخورید. مامان گفت خب اون که نیومد هم براش یه چی بگیریم بریم. دوباره بستنی گرفت از سوپری و گفت برید دوباره بخورید که فکر نکنه تنهایی خوردید. بعدشم کیک گرفت. تاکید کرد که نگید من گرفتم. اون موقع بغضم گرفت. برای اولین بار. انگار خودم نبودم. ولی حس میکردم خیلی باهاش ظالمانه برخورد کردیم.

حس میکردم حالش خوب نیست. هیچ وقت اینجوری خرج نمیکرد تو این ۴ سال و به زور ازش پول میگرفتم ولی امشب همه چی فرق داشت. رو راست میگم از اینکه برای چند ثانیه بابا داشتم خوشحال نبودم. از اینکه باری چند ثانیه نیاز نبود نگران زندگی باشم، حس خوبی داشتم. از اینکه پیش هم بودیم و از دو خانواده متفاوت دردم میگرفت. میترسید کسی مارو با هم ببینه و به گوش خانومش برسونه. شاید حق داشت!

شب متفاوتی بود!