شاید در جهانی دیگر!

یه سری از خواب ها دردناک اند و شیرین. وقتت رو با کسی میگذرونی که دنیات بود ولی دیگه نمیبینش. دیشب دیدمش دوباره. همون فاصله بینمون بود. ازم دور بود و جدی ولی برای من همون عشق داغی بود که وجودم رو اتیش میزد. با شور و شوق داشتم براش تعریف میکردم. تعجب کرده بود که چرا دارم اینجوری باهاش حرف میزنم.

نمیدونم کار درستی بود یا نه ولی دیشب تصمیم گرفتم بهش بگم. بگم قلبم با فکرش هنوز به تپش میفته. بگم هنوز توی سرمه و نقطه امید زندگیمه. بگم هر کاری میکنم چون قبلا بهت قول دادم انجام بدم. بگم به هر حرفی که زدم پایبند بودم و هستم. بگم هنوز توی زندگیمی. هنوز زندگیمی. جلو رفتم گفتم. تعجب از تمام اندام های صورتش مشخص بود ولی من نفسام راحت شده بود. برای اولین بار بعد از مدت ها حس راحتی داشتم. اینکه بعدش چی شد بماند.

اینجور خوابا بیشتر از اینکه شیرین باشن برام دردناکن. اینکه تو خواب میتونم کارایی بکنم که تو واقعیت محاله خوبه ولی اینکه فقط یه خواب بود درد داره.

보고 싶어요 내 인생