امید مه آلود!
نویسنده: آیدا براتی
تاریخ: جمعه شانزدهم خرداد ۱۴۰۴ ، 11:40
جدیدا دارم حسای جدیدی رو تجربه میکنم. چیزی که تا الان خیلی کم تو وجودم بوده. با اینکه اوضاع داغونه مثل همیشه و تپش قلبم اینو تایید میکنه ولی امید تو بند بند بدنم جوونه کرده و داره ریشه میدوونه. سرم از حرفایی که نمیخوام بشنوم و هر روز تو سرمه درده ولی تو دلم صدایی دارم که میگه همه چی درست میشه. میتونم کارایی که تو سرمه انجام بدم. میتونم استخدام بشم. برم سر کار حضوری. میتونم گیتار بزنم. میتونم تو خیابون بدوم و هوا رو عمیق نفس بکشم بدون اینکه نگران نگاه کسی باشم.
شاید دارم تو مسیر مه الودی که به اون کاخ ختم میشه قدم بر میدارم. نمیدونم چقدر زندم ولی دلم میخواد قبل مرگم واقعا زندگی کنم و شاد بودن رو تجربه کرده باشم. میخوام حس تکیه کردن به کسی رو تجربه کرده باشم.
