صداش کن. میشنوه!
تصمیم گرفتم صادقانه بنویسم و یه جا بتونم خودم باشم. این چند روز خیلی با خدا بحث داشتم سر چیزایی که تقریبا برای هر بحث تکراریه ولی نمیشه ازشون حرف نزد. انگار تو هر بحث زنده میشن دوباره. امروز اتفاق قشنگی افتاد.
تقریبا از سر عصر بود که هوا رفت تو هم. احتمال بارش برای روز های دیگه بود. دلم گرفت و تو تراس نشسته بودم. داشتم فکر میکردم و تقریبا تو فکرم به همه چیز اعتراض میکردم. یه وقت دلم بیشتر شکست. از اینکه مثل قبل قراره دوباره فقط گوشنده باشم و چیزی عوض نشه. بلند شدمو با یه لحن دلگیرانه ای گفتم خدایا وقتتو نمیگیرم به هر حال که صدام بهت نمیرسه و فقط بیننده زندگیمی. فکر کنم سیم ارتباط با زمینت خراب شده. سرمو برگردوندم برم تو خونه یهو بارون گرفت. خندم گرفت. یه خنده دلگرم کننده. خدا روش عجیببی برای ارتباط داره.
با خودم گفتم شنیدی چی گفتم که اینجوری واکنش نشون دادی؟ دوباره خواستم برگردم و برم تو اتاق که صدای رعد و برق وحشتناکی اسمون رو گرفت. برای منی که اعتقاد دارم خدا با اسمونش با ما حرف میزنه جواب قشنگی بود. یه بار دیگم همینطور شده بودم خدا با بارونش باهام حرف میرد و دلمو گرم کرد.