دوست داری چه چیزی صدایم کنی؟
چشم باز میکنم. ستاره ها درخشان تر از هر وقتی به نگاهم گرما بخشیدند. لبخند کم جانی زدم. امروز هم در سقف هستند و تنهایم نگذاشته اند. نمیدانم از کجا امده اند ولی می دانم به آنها نیاز داشتم. ستاره ها پرنور تر و شلوغ تر شده اند. دلم به وجودشان گرم شده است.
صدایی شنیدم. از جا بلند شدم و به سمت صدا قدم برداشتم. صدا واضح و واضح تر میشد. از دور نوری دیدم. روزنه ای کوچک ولی معجزه ای بی سابقه بود. قدم هایم را بلند تر بر میداشتم. میترسیدم میان راه رهایم کند. با هر قدم نور روشن تر میشد. لبخند کم جانی زدم. با اینکه شک داشتم بیدار باشم ولی تندتر به سمتش می رفتم.
میشنیدم ولی نمیفهمیدم صدا چه میگوید فقط گهگداری میشندیم اسمم را صدا میزند. او کیست که مرا می شناسد؟ چرا مرا صدا می کند؟ ایا من هم اورا میشناسم؟ اما حس عجیبی داشتم. حس دوگانه ای که با هم در تعارض بود. هم حس میکردم اولین بار است این صدا را میشنوم هم گویی صد سال است اورا میشناسم. قلبم با صدایش گرم میشد. وجود سرد از احساسم داشت گرم میشد. حتی اگر غریبه هم باشد باید از او تشکر کنم. بعد از مدت ها گرما بدنم را در آغوش کشیده بود.
به جایی رسیدم که دیگر نمیتوانستم ببینم. نور توان دیدن را از من ربوده بود. قدم بعدی را که برداشتم زیر پایم خالی شد. اینجا آخر خط بود. نمیدانستم چکار باید بکنم. باید می رفتم ولی راه نبود. راه دیگر همراهی ام نمیکرد. اما نباید جا میزدم باید طنابی می اوردم و با استفاده از آن از نور بالا میرفتم ولی طناب از کجا بیاورم؟
به اطراف نگاه کردم شاید تخته های چوبی بیابم که با آنها هم قد نور شوم ولی تخته ها خرد بودند و نمیشد روی آنها ایستاد. نفسم را اهسته بیرون دادم. نشستم و پاهایم رادر اغوش کشیدم. دلم چیز دیگری میخواست ولی راهی وجود نداشت.
قطره اشکی روی گونه ام چکید. گرمایش گونه ام را به اتش کشید. میان راه با دست گرفتمش. ابر چشمانم هوای گریستن داشت که ناگهان شنیدمش: "آیدا" از جا بلند شدم. نگاهم معطوف نور بود. میدانستم. میدانستم تنهایم نمیگذارد. از دل نور چهره ای دیدم. چهره ای که با وجود اینکه اولین بار بود میدیدم، سالها میشناختمش. ابروان کشیده و پهن. چشمانی به رنگ کویر. ریش هایش زیبایی اش را دو چندان کرده بود. نگاهم روی لبخند قشنگ و مردانه اش ثابت ماند.
زبانم بند امده بود. هیجان، ترس، خوشحالی و تعجب را همزمان تجربه میکردم. سکوت من را بر چه مبنایی گذاشت نمیدانم. سرش را کمی کج کرد و گفت: "سلام عرض شد." لبانم به زور باز شد و چیزی شبیه "سلام" از آن خارج شد. هیچ حرکتی نمیکردم. منتظر بودم ببینم او چه میکند.
از نگاهم افکارم را خواند و طنابی اویزان کرد. با دستانم طناب را گرفتم محکم محکم بود. خود را به طناب سپردم و سفت به اغوش کشیدمش. مرا بالا کشید. چشمانم را بسته بودم. مبادا تمام اینها خواب بوده باشد و هنوز در جایم دراز کشیده باشم. ناگهان متوجه شدم سیاهی درونم رو ترک کرده ام. آن را پشت سرم میدیدم. مانند سیاهچاله ای که سوراخ شده بود. با حس کردن پاهایم روی زمین به سمتش برگشتم. مرا روی زمین گذاشته بود و با فاصله از من ایستاده بود. دستش را در موهایش کرده بود و سرش را کمی کج کرده بود. یک لحظه. من کجا بودم؟ او کیست؟ چرا مرا میشناسد؟ چرا مرا نجات داد؟ اصلا چگونه؟
سردرگمی ام را که دید، تک سرفه ای کرد و گفت: "فکر کنم سوالات زیادی داری اما قبلش کمی قدم بزنیم؟" اروم گفتم: "اوهوم". لبخند مهربانش را زد :"فکر نمیکردم بتوانی حرف بزنی. خیلی صدات زدم ولی جواب نمیدادی گفتم شاید..." حرفش را خورد و با دست مسیری را نشان داد. اولین قدم را من برداشتم. دنیای اطرافم ناشناخته بود ولی نمیتوانم به زیبایی اش اقرار نکنم.
ناگهان یادم امد اسمش را نمیدانم. برگشتم که دیدم سرش پایین است و در حالی که دستانش در جیب شلوارش است، دارد اهسته پشت من قدم میزند. سرش را بالا می اورد و من را میبیند. شمرده میگوید:"آن هارا دیدی؟ پروازشان زیبا و تامل برانگیزه." متوجه شد منظورش را نفهمیدم. ادامه داد:"این را نمیخواستی بگویی؟ " سرم را به بالا تکان دادم. ریز خندید. لب باز کردم:"راستش... اسمت...را..." گفت:"دوست داری چه چیزی من را صدا کنی؟" کمی فکر کردم:"اسمت را". به درختی تکیه داد و کمی جابه جا شد:"اسمم... اسمم را بیخیال شو. دوست داری چه چیزی صدایم کنی؟" فرشته نجات؟ نور؟ پناه؟ ایمان؟ معجزه؟ یا دوست؟ به نظرم واژه دوست همه کلمات قبل را پوشش میدهد. سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم:"دوست" تکیه اش را از درخت گرفت. نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت و ابرویش را بالا انداخت:"لوکا چطوره؟" به دلم نشست. سری تکان دادم. لوکا بهترین اسمی بود که میشد انتخاب کرد.